کارم تمام شده بود و در مسیر در حال حرکت به سمت شرکت یا بهتر بگویم کار دوم بودم. ما اصلا فکر نمی‌کنیم که رشد آنچنانی داشته‌ایم اما حقیقت این است که بزرگ شده‌ایم. حداقل در نگاه دیگران بزرگ شده‌ایم. راستش بزرگ شدیم اما هیچ چیز شبیه آن چیزی نبود که برای آن رویا بافته بودیم و لحظه شماری کرده بودیم. خنده‌دارتر هم آن است که خیلی افراد از دور به ما نگاه می‌کنند و حسرت زندگی ما را می‌خورند. بدون آنکه بدانند از درون چه خبر است.

می‌دانید یک شایعه در روستا وقتی پخش می‌شود و یک کلام چهل کلاغ می‌شود، دیگر کاری از دست هیچکس ساخته نیست. حتی خود فردی که شایعه را درست کرده بیاید بگوید چنین چیزی نیست و من یکسری مهمل به هم بافته‌ام دیگر کسی باور نمی‌کند. حالا می‌گویند ما بزرگ شده‌ایم و همه اطرافیان ما هم این داستان را باور کرده‌اند. ولی خودمان می‌دانیم کلی چیزهای حل نشده و مسائل مبهم باقی مانده است. می‌دانیم که آنقدری که باید قد نکشیده‌ایم اما فایده‌ای ندارد. کسی قرار نیست این حرفها را باور کند. ما بزرگ شده‌ایم و همه این را باور دارند و انتظارات دیگری از ما دارند.

زندگی از محله ما گذشته است

ما را انداخته و رها کرده است

از دور بوسه‌ای در هوا برای ما پرت کرد

و رفت ...

رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد

اگر بخواهم صادقانه باهاتون حرف بزنم یکی از مزخرف‌ترین بخش‌های بزرگسالی از دست رفتن دوستی‌های عمیق، در خلال کار و زندگی و گرفتاری‌های شخصی هست. هنوز که هنوز است من با این بخش بزرگسالی نتوانستم کنار بیام. روزهایی که همه چیز حول محور اتفاقات زندگی کاری و شخصی می‌چرخد. بیشتر اوقات انتخاب فرد مقابل برای صحبت دست تو نیست بلکه در میان انبوه کارهایت و مشغله‌هایت باید دنبال هم‌صحبت برای خودت بگردی. ناگهان انگار در محیط کار یک فرصت برای حرف زدن ایجاد می‌شود. جایی که بتوانی کمی از دغدغه‌هایت، دردهایت، خوشحالی و غم‌های روزگارت بگویی.

برخی اوقات فکر می‌کنم کاش می‌شد احوال همه دوستان را پرسید. از دوستان مدرسه تا دوستان مختلفی که در هر بخش زندگی کنارمان بودند تا زندگی برایمان شیرین‌تر از چیزی باشد که در واقعیت وجود دارد. علاقه‌ای به شبکه‌های اجتماعی ندارم حتی دوست ندارم تلاشی برای پیدا کردن دوستانم در چنین محیطی انجام دهم. به نظرم داخل این شبکه‌ها هم فضایی وجود ندارد تا از حال دل آدمها باخبر بود.

حال و هوای پاییز هیچ‌وقت برای من اینقدر پاییزی نبوده است. اینقدر زرد، اینقدر خشک، اینقدر دلگیر، اینقدر برگ‌ریزان و ... فکر کنم شب یلدای امسال هم تاریک‌ترین و طولانی‌ترین شبی باشد که در این سالها داشته‌ام. سیاهی و تاریکی که هر قدر سر بچرخانیم فعلا حوالی ما روشنی در آن دیده نمی‌شود.

از یک سنی که یادم می‌آید

در سال 1912 هنری براگ با کمک پسر خود لورنس براگ موفق شد پراش پرتو ایکس را برای پی بردن به ساختار اتمی مواد به کار ببرد. در نهایت پدر و پسر به همراه هم موفق به دریافت جایزه نوبل فیزیک 1915 می‌گردند. براگ پسر در ارائه قانون معروف براگ در این زمینه نقش بسزایی داشت آن هم در زمانی که  فقط ۲۰ سال سن داشت. البته شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد لورنس قانون براگ را کاملا مستقل ارائه کرده است.

هنری براگ پدر در سال ۱۹۱۳ بدون ذکر نام پسرش و بدون گنجاندن او به عنوان نویسنده در مقاله‌ای در مجله Nature این کشف را به جهانیان اعلام کرد. اگرچه هنری پراگ در مقاله ذکر کرده بود که پسرش هم در این اکتشاف نقش داشته است ولی لورنس براگ، فرزند او تا آخر عمر از این واقعه به عنوان یک اتفاق دلسردکننده که قلب او را آزرده است، یاد کرده است. او هیچ وقت نتوانست بر این رنجش و دردش در طول سالیان زندگی خود غلبه کند.

واقعا درد سنگینی است از کسی آزرده خاطر شوی که همیشه فکر می‌کردی قرار است حامی تو باشد. کسی که قرار بود در برابر دیگران از تو محافظت کند خودش در جایی که می‌تواند ضربه کاری را به تو وارد می‌کند. بعد از آن دیگر احتمالا دنیا جای دیگری برای تو می‌شود. به خودت می‌آیی و می‌بینی اعتماد، احساسات، امید و همه چیزهایی که باید در تو وجود داشته باشد، دیگر وجود ندارد. دیگر دنیا برای تو آن دنیای سابق نخواهد شد.

فکر می‌کنم برخی از شما هم مثل من یک دوست فیلم‌باز داشته باشید که هر از مدتی که شما را می‌بیند، چند فیلم در ذهنش باشد که انگار برای شما ساخته شده است و با هیجان شما را دعوت به دیدن این فیلم‌ها کند.

به شخصه هر چند اکثر اوقات آنها را با دیر دیدن ناامید می‌کنم اما واقعا چیزهایی که معرفی می‌کنند را سعی می‌کنم که ببینم. خلاصه اینکه حالا درست است که من دوستی ندارم که لواسان را به نامم بزند ولی از این مدل دوستان فیلم‌باز چندتایی دارم و اگر شما از این دوستان ندارید به من ارتباطی ندارد:)

فیلم می‌توانی مرا ببخشی

راستش این فیلم را دوست داشتم. داستان زندگی لی ایزریل به اندازه‌ای به نظرم جالب است

بر روی یک تکه کاغذ، تاریخی ثبت شده است که برای اکثریت انسان‌ها تاریخ مبارکی است. روزی که آنها متولد شده‌اند و به این دنیا پا گذاشته‌اند. قرار است در آینده نیز تاریخ دیگری نوشته شود که لحظه مرگ را دقیق نشان دهد و در نهایت همه چیز تمام شود. همین دو تاریخ ظاهرا ثبت خواهد شد.

هیچ‌کس نخواهد فهمید

این روزها که هفته پژوهش است، دانشگاه‌ها به شدت در حال برگزاری برنامه‌های مختلفی مثل کارگاه، نشست و کرسی نظریه‌پردازی و غیره هستند. لابلای این برنامه‌ها هم همیشه اساتیدی وجود دارند که از بی‌انگیزه و تنبل بودن دانشجویان فعلی انتقاد می‌کنند. جمله‌هایی مثل زمانی که ما دانشجو بودیم فلان می‌کردیم و من دانشجویان الان را با زمان خودم مقایسه می‌کنم و می‌بینم که فلان و بهمان است به کلیشه‌ای ترین عبارات این روزهای برخی اساتید تبدیل شده است.

یادم هست چند سال پیش یک استاد از من خواست که در کارگاهش بیایم و دانشجویانش راچند جمله‌ای مهمان کنم. من هم که سن پایینی داشتم با کلی استرس پاوری درست کردم و دائم فکر می‌کردم اگر سوالی پرسیده شد که بلد نباشم چه خاکی باید بر سر خود بریزم. در روز موعود نیم ساعت زودتر به سالن نشست رفتم تا همه چیز را چک کنم. خود استاد هم آمد و چند دقیقه‌ای راجع روند صحبت با هم مشورت کردیم. وقتی جلسه شروع شد

برای من زیاد پیش می‌آید که در هنگام خواندن کتاب یا دیدن فیلم یک کلمه جدید خودنمایی کند و بعد آن کلمه در زندگی واقعی به طرق مختلف سعی کند خود را نشان دهد. یکی از این کلمه‌ها pyrrhic victory بود. یادم هست اولین کاری که کردم این بود که دیکشنری پویا را از کنار میز برداشتم و دنبال معنیش گشتم. به این معنی رسیدم برد برابر با باخت. در دیکشنری‌های دیگر هم سرچ کردم و به این معانی رسیدم: پیروزی بدون فایده، پیروزی همراه با تلفات و خسارات زیاد، کسب پیروزی به قیمت و هزینه‌ای که نمی‌ارزد.

اواخر تیر بود و من سرمست از اینکه توانسته‌ام کمر دو پروژه‌ای که فشار زیادی وارد می‌کرد را خم کنم. دیگر آن چیز ترسناک روزهای گذشته نبودند و نگاه به آنها حتی برایم حس خوشایندی هم داشت. داشتم برنامه‌ریزی می‌کردم که کمی به کارهایی که دوست دارم بپردازم که تلفنم زنگ خورد. مثل اکثر اوقات پیش شماره تهران. به شماره نگاه کردم و امیدوار بودم موضوع یا کار جدیدی پیش نیاید. به پیام‌های تبلیغاتی هم آن لحظه می‌توانم بگویم راضی بودم. از دانشگاه بود؛ گفتند که کلاس تو برای ترم تابستان پر شده و از 26 تیر هم کلاس‌ها شروع می‌شود.

مسابقه دوی ماراتن المپیک 1968 در مکزیکوسیتی آغاز شده بود. در میان افراد شرکت‌کننده یک دونده سطح جهانی به نام جان استیون اکواری از تانزانیا نیز حضور داشت. در این مسابقه به دلیل شرایط جغرافیایی و ارتفاع زیاد مکزیک دوندگان با کمبود اکسیژن مواجه بودند و این موضوع کار را برای آنها سخت‌تر می‌کرد. ورزشکاران زیادی در طول مسیر به خاطر گرفتگی شدید عضلات به روی زمین دراز کشیدند و  نای بلند شدن نداشتند و به همین دلیل از ادامه مسیر صرف نظر کردند.

حالا